باران

داستان های کوچک

باران

۱۲۱ بازديد
به تو من خیره میگردم
به این جنگل 
به این برکه 
به خط نور
به این باران
نوشته های شاعرانه بنده ات را میزنم ورق 
که میخواند : آسمان مال من است...
کجای دنیایم، نمیدانم نه ، اما با اشک های این ابر ها ، من نزدیکم به تو...


دلم میخواهد باد چترم را ببرد
و دوست دارم فقط تماشا کنم ؛ وقتی حسش میکنم پروانه های درونم پر میکشند همان جا ؛
به قلب آسمان


هر کدام به نوعی مینوازد
قطره ای چکه میکند
یکی میزند به پنجره 
بوی خاک برمیخیزد از خواب 
بوی خاک با آوای قطره ها برمی خیزد
آسمان و زمین همدیگر را به آغوش میکشند انگار...
آنجاست که دل من ، برایت تنگ میشود دوست دارم همین جا باشی به آغوش بگیرمت...

اشک های ابر مرا غرق میکند
انگار ندای تو در کل شهر میپیچد 
غرق میکند مرا مثل آفتاب قشنگی که میزند از پشت پنجره به تمام نیمکت ها و تنها یک صندلی پر است 


مثل شناور شدن در دریایی که هیچ کس نیست ؛ 
تنها منم و تو ؛ 
و تو هم چه صمیمانه یکی شدی با من...


دوباره رعد و برق می آید ؛ 
دوباره می بارد ؛
دوباره بوی خاک می رسد
صفحه ها را ورق میزنم ؛ آنجایی که می خواند:
زیر باران باید رفت...
و من به این سادگی همه چیز را از یاد می برم...


چشمانم را میبندم و حسش میکنم ؛
انگار صدای تپش قلب یکی همین نزدیکیست...


همین باران ، 
پشت هر قطره اش، هزاران حرف...
آرامش عجیبی دارد
انگار نه تنها گل ها را بیدار میکند بلکه روح تنهایم را امید میبخشد
و از یاد می برم آدم ها را با حرف هایشان...
آنوقت
هیچ کس به اندازه تو برایم مهم نمیشود
چقدر این باران را دوست دارم...
چقدر پر آرامشی تو...

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.