آرشیو آذر ماه 1398

داستان های کوچک

یک روز برفی

۴۰۳ بازديد
پاییز به پایان رسیده بود . حال نوبت فصل دیگریست ، درست زمانی که به برگ های نوازنده دل بسته بودم ؛ درست زمانیکه با صدای باران لبخند میزدم ...
تمام شد.
آهسته قدم برمیداشتم و تصور میکردم ؛ طعم پاییز را میچشیدم اما واقعیت ، چیز دیگری را بیان میکرد.
حال، می خواهم وارد دنیایی جدید شوم ، نمیدانم از کدام راه شروع کنم  اما میروم تا وقتی که پیدایش کنم . راه تا دلم میخواست برایم بی انتها بود؛ همانند آسمان!
سرم را به آرامی بالا گرفتم ، ندایی با نسیم سرد زمزمه کرد:"همیشه نگاهت به آن بالا باشد ، تا دلت از دلواپسی ها نگیرد"
 لبخندی به لبم نشست ، چیزی که باعث میشد حرف هایم  را با این دنیای جدید آغاز کنم:
"زمستانم باش
از یادم ببر
که پاییز من ؛پاییز خوبی بود
شب هنگام پر از برگ های خزان
و فردایش؛دیگر نبود..."
 با اینکه پاییز من به پایان رسیده است ، رویاهایم را رها نمیکنم ؛ به دنبال نشانه ها میروم تا اینکه به آرامش برسم . ناامید نمیشوم چون در سردترین روز های زندگیم هم ، حتما دستان گرمی وجود دارند که دستانم را محکم بگیرند و امیدوارم کنند . چشمانم را به آرامی بستم...
 حس میکردم ، وزش باد ؛ پاهای ایستاده ؛ دست های به هم وصل شده ؛ همه را حس میکردم .
همه جا روشن است ، سفید !
به خاطراتم برمی گشتم ؛ آینه ای روبرویم ظاهر شد ،و دیدم ؛ کسی که که هیچوقت تا به حال با دقت ندیده بودمش . چهره ای که در حسرت برگ های زرد و بارانی دوباره در او دیده میشد.
آن لحظه ناراحت شدم که چقدر خودم را می رنجاندم به خاطر کار های که کرده بودم از خودم عذرخواهی کردم
و قول دادم ، که هیچوقت پا روی دل خود نگذارم و بیشتر لبخند بزنم ...
دیگر ، ردی از آن آینه باقی نمانده بود ، چون رفته بود ؛ رفته بود چون به من اعتماد کرده بود و میدانست من روی قولی  که دادم می ایستم و دلش را نمی شکنم.
چشانم را گشودم ، نم نمه ای بدون بال فرود می آمد , روی گونه هایم می لغزید ، صورتم را نوازش میداد، نوازنده ای دیگر از خدای غزل ؛ دانه های برف...دانه ای که دنیا را بی هیاهو در دستانش میگیرد .زمستان بهار دیگریست که آرام میکند ، عقل ها را با سفیدی اش .
اکنون رویاهایم را نشانه گرفته ام و رهایش نمی کنم چون میدانم وقتی غرق این دانه های آرامشم ؛ موقع رفتن ، رد پا میگذارم ، هر موقع خواستم برمیگردم و هر موقع خواستم ادامه میدهم ...

پاییز

۳۷۳ بازديد

موقعی که خورشید طلوع می کند ؛ یا می خوابم و رویاهایم را تماشا می کنم ، یا بیدار می شوم و بدنبال رویاهایم میروم...
اما امروز خورشید را ندیدم؛ ندای روحم باز نوازشم می کند و زمزمه وار می گوید: پاییز است ؛ خورشید هم دلش می گیرد حتی اگر بارانی نباشد...
خورشید نبود ولی هوا روشن بود ؛ انگار هم حاضر و هم غایب بود...زمزمه های دلم با دیده هایم گره میخورد و تمام پنهان ها برایم آشکار میشوند؛حس می کنم یکی با من ، همه جا می آید.
قدم هایم را آرام بر میدارم تا آرام آرم دور شوم ؛ از خانه و خانواده ، از چهره ها و از خودم ، و می رفتم و میرفتم ، از صفحه ای به صفحه ای ، از شهری به شهری ، زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند.
نگاهم را به اطرافم دوختم ، امروز من از سایه ام هم دور شده ام . دوباره به آسمان زل زدم ، خورشید هنوز هم پشت ابرهاست...تماشا می کردم کسانی را که بدون ********ر می رفتند ؛به غیر از من کسانی هم بودند که منتظر خورشید بودند.
دیگر به آخر خط رسیده بودم ، به دشتی پر از برگ های جامانده درخت . نشستم و گفتم : از چه دلتنگ شدی؟!
ناگهان صدای خوش آهنگی گفت : خواهان شبم اما ، ماه بودن خصلتم نیست...
نوری غم انگیز دشت را فرا گرفت . سایه ام را تماشا می کردم و می شنیدم ، صدایی که از ته دل می گفت و افسوس می خورد؛ انگار دشت چشم فرو می بست...
همیشه فکر می کردم ،هیچ کس به اندازه خورشید خوشبخت نیست...اما امروز دیده هایم چیز دیگری می گوید ؛ آری ، ماه ، آرزوی خورشید است و چه بد که این آرزو ناکام است. در دلم می خوانم: شاید خورشید هم آرزوی ماه باشد؟! 
خورشید انگار ندای دلم را شنیده بود ؛ چون با خیال آسوده غروب می کرد‌؛ مثل کودکی که سیر می خوابد...
با لبخند تلخی گفتم: چرا آخر هر قصه باید رفت؟
آوای خورشید گفت: برگشتن به جایگاهی که میخواهیم پایان قصه میشود...
پرسیدم: جایگاهی که میخواهیم؟
گفت: آری ، ما سرنوشتمان را ، خودمان می سازیم...
حالا میفهمم که چرا غروب خورشید غمگین است ؛ چون رویای بزرگ ناکام دارد، تنهاست و آغوشی ندارد.
آری پاییز ، کار خودش را کرد ...
شب بود ، کنار پنچره ایستاده بودم ؛ زمزمه وار گفتم: سلام ای ماه ! خورشید گفت اگر ماه را دیدی سلامم را برسان ؛ چون نه می تواند ماه را ببیند
و نه می تواند ماه باشد ، خوشبحالت که چقدر خورشید دوستت دارد.