یک روز برفی

داستان های کوچک

یک روز برفی

۳۳۴ بازديد
پاییز به پایان رسیده بود . حال نوبت فصل دیگریست ، درست زمانی که به برگ های نوازنده دل بسته بودم ؛ درست زمانیکه با صدای باران لبخند میزدم ...
تمام شد.
آهسته قدم برمیداشتم و تصور میکردم ؛ طعم پاییز را میچشیدم اما واقعیت ، چیز دیگری را بیان میکرد.
حال، می خواهم وارد دنیایی جدید شوم ، نمیدانم از کدام راه شروع کنم  اما میروم تا وقتی که پیدایش کنم . راه تا دلم میخواست برایم بی انتها بود؛ همانند آسمان!
سرم را به آرامی بالا گرفتم ، ندایی با نسیم سرد زمزمه کرد:"همیشه نگاهت به آن بالا باشد ، تا دلت از دلواپسی ها نگیرد"
 لبخندی به لبم نشست ، چیزی که باعث میشد حرف هایم  را با این دنیای جدید آغاز کنم:
"زمستانم باش
از یادم ببر
که پاییز من ؛پاییز خوبی بود
شب هنگام پر از برگ های خزان
و فردایش؛دیگر نبود..."
 با اینکه پاییز من به پایان رسیده است ، رویاهایم را رها نمیکنم ؛ به دنبال نشانه ها میروم تا اینکه به آرامش برسم . ناامید نمیشوم چون در سردترین روز های زندگیم هم ، حتما دستان گرمی وجود دارند که دستانم را محکم بگیرند و امیدوارم کنند . چشمانم را به آرامی بستم...
 حس میکردم ، وزش باد ؛ پاهای ایستاده ؛ دست های به هم وصل شده ؛ همه را حس میکردم .
همه جا روشن است ، سفید !
به خاطراتم برمی گشتم ؛ آینه ای روبرویم ظاهر شد ،و دیدم ؛ کسی که که هیچوقت تا به حال با دقت ندیده بودمش . چهره ای که در حسرت برگ های زرد و بارانی دوباره در او دیده میشد.
آن لحظه ناراحت شدم که چقدر خودم را می رنجاندم به خاطر کار های که کرده بودم از خودم عذرخواهی کردم
و قول دادم ، که هیچوقت پا روی دل خود نگذارم و بیشتر لبخند بزنم ...
دیگر ، ردی از آن آینه باقی نمانده بود ، چون رفته بود ؛ رفته بود چون به من اعتماد کرده بود و میدانست من روی قولی  که دادم می ایستم و دلش را نمی شکنم.
چشانم را گشودم ، نم نمه ای بدون بال فرود می آمد , روی گونه هایم می لغزید ، صورتم را نوازش میداد، نوازنده ای دیگر از خدای غزل ؛ دانه های برف...دانه ای که دنیا را بی هیاهو در دستانش میگیرد .زمستان بهار دیگریست که آرام میکند ، عقل ها را با سفیدی اش .
اکنون رویاهایم را نشانه گرفته ام و رهایش نمی کنم چون میدانم وقتی غرق این دانه های آرامشم ؛ موقع رفتن ، رد پا میگذارم ، هر موقع خواستم برمیگردم و هر موقع خواستم ادامه میدهم ...